آغوز

طبقه بندی موضوعی
پیوندها
  • ۰
  • ۰

مقتلی که می ‌خوانم، محکم ترین مقتل است. این روایت از همه معتبرتر است. بی بی، حضرت زهرا علیهاالسلام، صبح، یکی از زن ها را خواست. ظاهراً به «بنت أبورافع» فرمود: آب بیاور؛ بدنم را بشویم. بی بی صبح بدنش را شست. لباس¬های تمیز و طیّب و طاهر به بدنش کرد. بعد از ظهر و عصر که شد، «اسماء بنت عمیس» را خواستند یا خودش آمد. جناب اسماء با حضرت خدیجه علیهاالسلام بسیار مأنوس بود. از ولادت حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام در خانواده ایشان رفت و آمد داشت. بی ‌بی را بزرگ کرده بود. طبق معاهده ای که با خدیجه علیهاالسلام کرده بود، شب عروسی حضرت زهرا علیهاالسلام هم، پذیرایی و پرستاری می کرد. خدیجه علیهاالسلام دم مردن گریه می کرد. اسماء گفت: چرا گریه می کنید؟ فرمود: گریه ام برای این است که عروسی فاطمه علیهاالسلام دختر من در پیش است و در موقع عروسی او، نه من هستم و نه خواهری دارد. دختر من غریب و تنهاست و گریه ‌ام برای اوست. اسماء، تعهّد کرد که اگر من زنده ماندم، ‌می روم خدمتش را می کنم. لهذا پیامبر صلّی الله علیه و آله در شب عروسی، آن موقعی که زن ها را از خانه فاطمه زهرا علیهاالسلام بیرون کرد، دید اسماء آن کنار ایستاده است. فرمود: اسماء! چرا نمی روی؟ گفت: من با خدیجه علیهاالسلام معاهده کردم خدمتگزارِ دخترش باشم. من نمی‌توانم بیرون بروم. همین که پیامبر صلّی الله علیه و آله نام خدیجه علیهاالسلام را شنیدند آهی از دل کشیدند، اشک از چشمانشان آمد و فرمودند: خدیجه! شب عروسی دخترت، جای تو خالیست! و بعد درباره اسماء دعا کردند و فرمودند: «خداوند حاجات دنیا و آخرت تو را برآورده سازد!»
به هرحال بی بی، اسماء را طلبیدند و فرمودند: «اسماء! بستر من را وسط خانه بینداز.» اسماء، بستر بی بی را وسط خانه انداخت. اسماء! من می ‌خوابم. می ‌خواهم یک قدری استراحت کنم. این قطیفه را بالای صورت من بکش. اسماء! مراقب‌‌ باش هر وقت صدای اذان (مغرب) بلند شد، وقت نماز شد، بیا مرا بیدار کن. اگر صدا زدی بیدار شدم، فَبِها؛ امّا اگر جواب ندادم، بدان که به پدرم ملحق شده ام. اسماءگفت: بی ‌بی! این چه فرمایشی است می کنید؟ خاک بر سرم! من زنده باشم، شما نباشید؟ بستر بی بی را آورد و وسط خانه، رو به قبله انداخت. بی بی آمدند رو به قبله خوابیدند. قطیفه را بالای صورتشان کشیدند. عصر، نزدیک های غروب است. داخل خانه، اسماء و دو خانم، یعنی دختر بچّه های زهرا علیهاالسلام هستند: یکی ام ‌کلثوم علیهاالسلام دختر شش ساله، یکی زینب علیهاالسلام دختر پنج ساله. حسنین علیهماالسلام با امیرالمؤمنین علیه السلام از خانه بیرون رفته‌اند و ظاهراً مسجد هستند. اسماء و بچّه‌ها خیلی خوشحال شدند؛ الحمدلله بعد از هفتاد و پنج روز، بی بی امروز راحت است، یک کمی می خوابد. دخترها خوشحالند! دیگر مادرشان دردِ پهلو ندارد! دیگر بازویش درد نمی کند. در خواب و استراحت است. امّا یک مقدار کمی که گذشت، یک مرتبه صدای مؤذّن بلند شد. وقت نماز شد. اسماء جلو آمد: یا بنت رسول الله! بی بی جان! وقت نماز است. بلند شوید. جواب نیامد! بی ‌بی تکان نخورد! اسماء مضطرب شد. چرا بی بی جواب نداد؟ مرتبه دوم گفت: یا‌ ام الحَسنین! بی بی! وقت نماز است. باز هم جواب نیامد. آرام آرام کنار بستر بی بی آمد. همین که گوشه قطیفه را بلند کرد، دید بی ‌بی از دنیا رفته است! ای وای! ای امان! دیدی خاک بر سر شدم! حالا چه کار کنم؟ اگر اسماء بخواهد اشک بریزد و گریه کند، دختر بچّه ها خودشان را می ‌کشند. کسی نیست بچّه ها را نگهداری کند. در همین حال است که یک مرتبه در حیاط باز شد، حسنین علیهماالسلام آمدند. تا آمدند، صدا زدند: اسماء! این چه وقت خواب است؟ مادرمان این وقت به خواب نمی ‌رفت! چرا این طور خوابیده؟ یک کلمه اسماء گفت، خانه علی علیه السلام محشر شد، قیامت شد. چند تا بچّه، هی به سر زدند، به سینه زدند. یا الله! یک مرتبه اسماء صدا زد: آقازاده ها! مادرتان از دنیا رفت.‌ ای وای...
(سخنرانی های مسجدالنّبیّ قزوین، شب 24 جمادی الأخری 1390 هجری قمری)

  • ۹۵/۰۳/۱۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی