آغوز

طبقه بندی موضوعی
پیوندها
  • ۰
  • ۰

یافتن امام زمان سوز دل میخواد فقط میخوام داستانی تعریف کنم تا حرفامو رسونده باشم که اینقدر مردم را نپیچونن.

دریکی از شهرها تصمیم گرفته بودم درباره امام زمان صحبت کنم درحین صحبت همیشه نگاه میکردم تا ببینم چه کسی به مطالبم توجه میکنه وچه کسانی کسل و بی اعتنایند امیدوارم شما خواننده عزیز از گروه اول باشید.

دیدم جوانی پای منبر من می اید ولی شبهای اول ان دورها نشسته بود همینطور شبهای دیگر جلوتر می امد که در شبهای پنجم و ششم پای منبر مینشست واز همه مستمعین زودتر می امد وبرای خود جا میگرفت.

هر وقت از امام زمان صحبت میکردم زارزار گریه میکرد یک حال عجیبی که با فریاد یا صاحب الزمان میگفت واشک میریخت و به خود میپیچید و معلوم بود که او در جذبه مختصری افتاده است .حتی من تحت تاثیر او قرار گرفته بودم  شعری گفتم :

              دارنده جهان مولای انس و جان              یا صاحب الزمان الغوث والامان

او مثل باران اشک میرخت مثل زن جوان مرده دادمیزد هی میسوخت بالاخره ماه رمضان تمام شد و منبرهای منم تمام شد ولی منم به ان جوان دلبسته بودم من شیفته و فریفته و عاشق دلسوخته ان کسی هستم که دنبال امام زمان برود من عاشق عاشق امام زمانم و عاشق محب امام زمانم رفتم دنبالش ادرسشو پیدا کنم معلوم شد او نیم باب دکان عطاری داره ولی مغازه چند روزیست بسته است از هرکسی پرسیدم گفتند نمیدانیم او کجاست .

بعداز حدود سی روز جوان بمن رسید اما چجور ؟ لاغر شده رنگ پریده رنگش زار شده وگونه هایش فرو رفته فقط پوست واستخوانی از او باقی مونده بود وقتی بمن رسید منو بغل کرد شیخ... خدا پدرت را بیامرزد خدا به تو طول عمر بدهد هی گریه میکرد صورت و شانه های مرا میبوسید گفتم چه شده بابا؟هی ناله میکرد خدا عمرت بده بزار دستتو ببوسم راهو بمن نشان دادی به منزل رسیدم بالاخره لب سخن گشود:

شما در ان شبهای ماه رمضان دل ما رو اتیش زدید دلم از جا کنده شد عشق به امام زمان پیدا کردم همانطور بود که شما میگفتید .رفتم مغازه دیدم دیدم دلم به کسب وکار نمیره درشو بستم رفتم بخوابم دیدم خوابم نمیبره دلم نمیخواست بخوابم غذابخورم فقط دلم به یک نقطه متوجه است میخواهم اورا ببینم به زندگی عاقه ندارم رفتم به دامن کوه.... دران بیابان در افتاب و شبها در مهتاب داد میزدم : محبوبم کجایی ؟ عزیز دلم کجایی؟ اقای مهربانم کجایی؟

                     ان بلبل مستیم که دور از گل رویت         این گلشن نیلوفری امد قفس ما.....

 

هی ناله کردم عاقبت روی اتش دلم اب وصال ریختند عاقبت محبوبم را دیدم عاقبت سر به پایش نهادم بالاخره اسراری هم بین اونها ردوبدل شد که جایز نبوده ما بدونیم و اشاره ای نشد .

بعد جوان روی شیخ را بوسید گفت :خداحافظ من یک هفته دیگر بیشتر زنده نیستم.گفتم چرا؟ گفت : ترسیدم که بیشتر در دنیا بمانم این قلب روشنم باز تاریک شود این روح پاک دوباره الوده شود لذا درخواست مرگ کردم و اقا پذیرفت خداحافظ ما رفتیم تورا به خدا سپردم مرا دعا کردو ان جوان پس از شش یا هفت روز دیگر از دنیا رفت.

              از حسرت دهانت  جانها بلب رسیده        کی درد دردمندان  ازان دهن براید؟

             بگشاتی تربت ما  بعداز وفات و بنگر       کز اتش فراقت  دود ازکفن بر  اید    

  • ۹۵/۰۳/۱۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی