این جا یک کلمه بگویم، بسوزید! یک روز، دوّمی رسید به بی بی علیهاالسلام. صدا زد: «فاطمه! برو، دیگر بزرگی ات تمام شد!» جگر بی بی علیهاالسلام از این کلمه، داغ برداشت. صدا زد: «بابا! دشمن مرا شماتت می کند.»
«أَمْسَیْنَا بَعْدَکَ مِنَ الْمُسْتَضْعَفِینَ ... أَصْبَحَتِ النَّاسُ عَنَّا مُعْرِضِینَ »
بابا! تا تو بودی مردم به من احترام می کردند، مردم مرا تعظیم می کردند. حالا به من می رسند، رویشان را از من بر می گردانند.
یک روز، آیت الله الکبری، حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام را دیدند روی قبر پیغمبر صلّی الله علیه و آله افتاده است. دیدند می گوید: «اَبَتاه ! رُفِعَتْ قُوَّتِی، وَ خَانَنِی جِلْدِی، وَ شَمِتَ بِی عَدُوِّی، وَ الْکَمَدُ قَاتِلِی.»
چهار بچه دور مادر را گرفته اند. دو پسر بچّه هشت ساله و هفت ساله، حسنین علیهماالسلام؛ دو دختر بچّه شش ساله و پنج ساله، زینب و امّکلثوم علیهما السلام، اینها دو طرف مادر را گرفته اند. زنهای هاشمیّات هم دور بی بی علیهاالسلام را گرفته اند. بی بی علیهاالسلام هم خودش را روی قبر بابا انداخته است و میگوید: «بابا! قوّت من رفت. بابا! صبر و طاقتم تمام شد. بابا! دشمن مرا شماتت می کند. بابا! غصّه مرا می کشد.»
یک وقت دیدند بی بی علیهاالسلام دستهایش را بلند کرد. یا الله! زنی که چهار بچّه دارد، زنی که در سنّ جوانی است. نمی دانم چقدر قلبش منقلب بود؟ دیدند دستش را بلند کرد. دعا کرد: « خدا! مرگ مرا برسان! در مرگ من تعجیل فرما!» «یَا إِلَهِی! عَجِّلْ وَفَاتِی سَرِیعاً»
(سخنرانی های مسجدالنّبیّ قزوین، شب 22 جمادی الأخری 1390 هجری قمری)